به گزارش خبرگزاری اقتصادایران ، روزهای پایانی سومین فصل زیبای سال را میگذرانیم. فصلی که گاهی صدای خشخش نوستالژیک برگهای رنگ رنگش را تجربه کردیم و گاه در کنار سوز و سرمای باران صبحگاهیاش یک فنجان چای گرم نوشیدیم و از پشت پنجره نمنم و شرشر اش را به تماشا نشستیم. هرچه بود گذشت! چند روز دیگر بیشتر نمانده تا به حسن ختامش برسد. به یلدایی که میتواند آنقدر شیرین و پرخاطره باشد که تمام سختیها و کدورتهای این سه ماه را بشوید و ببرد . خدا را چه دیدید؟! شاید بهترین خبر خوب پاییزیتان شود.
من خادم مردم هستم !
خدا رحم کرد تنها نبود! هرچند که با آن خس خس سینه و نفس های بریده بریده، کپسول اکسیژن هم ناتوان شده بود، چه برسد به یک همراه آشفته حال و نگران. یک قدم برایش هزار قدم بود. ترجیح داد با همان حال خراب گوشه خیابان بنشیند و آرام آرام با نفس نکشیدنش کنار بیاید! نمی دانم چند نفر آنجا بودند و چند نفر صدای نفس نفس زدن، ناله ها ونگرانی ها را شنیدند، اما پلیس جوان شنید! شاید خالص و ناخالصی ما آدمها هم همین جاهاست که رو می شود. فرصت آن نبود تا پستش را به کسی بسپارد. باید در چشم برهم زدنی، هم بیمار را نجات می داد و هم سر پستش بر میگشت. بیمارستان بقیة الله همان حوالی بود. درنگ نکرد. مریض بی رمق را به کول گرفت و شروع به دویدن کرد. نزدیک بیمارستان رسیدند. زن با همان نفسهای بریده بریده، خواست که خودش راه برود. انگار امید دوباره در رگهایش جاری شده بود. پلیس جوان او را روی زمین گذاشت. هنوز تلو تلو می خورد و نفسش بالا نمی آمد. چند قدم آخر راهم او را همراهی کرد و برای آنکه احسانش را تمام کند با تمام خستگی، او را به بالای پله ها رساند. دلش شور میزد. . بایدهر چه زودتر به پستش بر میگشت. اگر دوربین های مدار بسته بیمارستان نبودند این کار بزرگ پیش او و خدایش می ماند و ذخیره آخرت می شد، مثل هزاران هزار کار خیر که هیچ کس جز خدا نمی داند. اما دوربین های مدار بسته خیربیشتری رساندند حداقل به ما که شاهد اتفاق های خوب و مصداق بارز انسانیت باشیم . هر چه اصرار کردیم مصاحبه نکرد! گفت:« کاری انجام ندادم ! وظیفهی انسانی من بوده است و دوست ندارم بیشتر از این دربارهاش صحبت شود.ریا می شود . میخواهم برایم ارزشمند بماند.» دوربینهای بیمارستان بقیة الله، تصویر انسانیتش را برای همیشه ثبت کردند و کادر بیمارستان از او تقدیر. بهجای آنکه خوشحال شود و قند توی دلش آب شود گفت:« لطف کردند. ممنون. اما بیشازحد بود! من خادم مردم هستم و این وظیفه من بود.» از مهربانی ها و فداکاری های مأموران پلیس این روزها فراوان شنیده ایم. از پای کار ایستادنشان با تمام بی مهری ها، تا اهدای اعضای پیکرشان از سوی خانواده های فداکارترشان. این پلیس جوان هم آنقدر غیرت دارد که ماموریتش را فراتر از آن می بیند که بایستد و دستان همو طنش پیش چشم هایش به آرامی سرد شود.ای کاش آنها که برای آزادی سینه چاک می کنند، بدانند آزادی در آزادگی و انسانیت است.