رمضان از نگاه مهمانهای کوچک خدا/ 30 هزار روزهدار از نسلی که میگفتند دیندار نیستند!
اقتصاد ایران: «به طرف اجتماع بزرگ روزه اولیها»! نشانه بنرها را گرفتم و از ورودی باغ کتاب پیاده راه افتادم به سمت جشنی که برای مهمانهای خاص خدا تدارک دیده بودند. سربالایی مسیر و تشنگی کمکم داشت از قدمهایم جان میگرفت که صدای پر شور بچهها از جایی همان حوالی، اشتیاق مرا هم برای رسیدن به این جشن و مهمانی بیشتر کرد.
گروه زندگی؛ زینب نادعلی: «به طرف اجتماع بزرگ روزه اولیها»! نشانه بنرها را گرفتم و از ورودی باغ کتاب پیاده راه افتادم به سمت جشنی که برای مهمانهای خاص خدا تدارک دیده بودند. سربالایی مسیر و تشنگی کمکم داشت از قدمهایم جان میگرفت که صدای پر شور بچهها از جایی همان حوالی اشتیاق مرا هم برای رسیدن به این جشن و مهمانی بیشتر کرد.« آدم تا وقتی که عاشق نباشه با اشک شوق چشمش تر نمیشه منم دعوت شدم مهمون هستم برام حسی از این بهتر نمیشه خوشحالی یعنی روزه اولی باشی...» قدم تند کردم و چندثانیه بعد خودم را میان 30 هزار دختر قد و نیم قدی دیدم که چادرهای گلدار و صورتهای معصومشان به فرشتهها میماند. بین گذرگاه باغکتاب و باغ موزه دفاع مقدس جا برای قدم برداشتن نبود. روزهدارهای کوچک خدا از هرنقطه تهران که فکرش را بکنی دورهم جمع شده بودند تا اولین مهمانیشان را سر سفره رمضان جشن بگیرند. هر لحظه هم یک صف از مهمانان نورسیده خدا پشت سرهم سر میرسیدند و شور این مهمانی را گرمتر و جمع خوبان را جمعتر میکردند.
30هزار روزهدار از نسلی که میگفتند دیندار نیستند!
تا رفت و آمدها کمتر شود و به خودم بیایم، گوشهای از موکت کنار بچهها نشستم. برنامه هنوز شروع نشده بود و بدون اغراق مات و مبهوت رفتوآمدهایی بودم که بیوقفه ادامه داشت نمیدانم چرا جمعیت مشتاق روزهاولیها مرا یاد صحبتهای رسانههای معاند در زمان اغتشاشات انداخت. همانهایی که میگفتند دین و دینداری از میان این نسل چیده شده و حالا کجا بودند که ببینند روزهدارهای کوچک خدا چطور با اشتیاق از ماه رمضان و روزههایشان میگفتند. رفتو آمدها هنوز ادامه داشت اما اینجا جای نشستن نبود. هرکدام از این بچهها قطعا تفسیر خاص خودشان را از ماهرمضان داشتند. قبل از اینکه از جا بلند شوم و میکروفن به دست سراغ بچهها بروم، حنانه کوچولو توجهام را جلب کرد. چادرچانهدار و حساسیتش روی حجاب، طوری بود که دل هر رهگذری را میبرد. بسمالله گفتم و مصاحبه را از همانجا شروع کردم. تا به حنانه گفتم خبرنگارم و میخواهم با او مصاحبه کنم، چشمهایش برق زد و بعد هم مثل فرفره دوید چند صف آن طرف تر تا از مادرش اجازه بگیرد؛ «خاله مامانم اجازه داد»نمیدانم کی آمد و این را گفت و نشست جلویم. صحبتش را از اینجا شروع کرد که ۹ سالش است و تمام روزههایش را گرفته به جز یک روز:« امسال اولین باری بود که منم روزه گرفتم. ولی یک روزش رو حالم بد شد. از مدرسه که اومدم سر درد گرفتم و حسابی ضعف کردم. مامانم میگفت روزهات رو بخور اما من دلم نمیخواست تا اینکه بهم گفت اگه بخورم بعدا میتونم قضایش رو بگیرم و خدا از من قبول میکنه.»
دوستداشتم کل سال ماه رمضان باشه!
از ماه رمضان میگوید و از حسرتی که برای تمام شدنش دارد:«خیلی ماهرمضان را دوست دارم. واقعا به چشم بر همزدنی تموم شد. دوستداشتم کل سال ماه رمضان باشه. ماه دوستداشتنیه. توی ماه رمضان خدا نمیگذارد شیطون توی خونمون بیاد. مثلا روزهای دیگه که برای نماز صبح بیدار میشدم انگار یکی گولم میزد که بیدار نشم و بخوابم اما این ماه با اشتیاق برای نماز صبح بیدار میشدم. کل ماه یک حس قشنگه. آدم وقتی مینشیند و قرآن میخواند دیگر دلش نمیآد بلند بشه. سعی میکنم هر روز حداقل یک صفحه قرآن رو بخوانم اما بازم ناراحتم که خیلی کم خوندم.» وقتی به حنانه میگویم هر آیهای که در ماه رمضان بخوانی ثواب یک ختم قرآن کامل را دارد چشمهایش برق میزند و میپرسد:«راست میگی خاله؟! پس وقتی برگردم میرم فقط قرآن میخونم.»
به خاطر قولی که به خدا دادم صبر میکنم
با همان لحن کودکانهاش میگوید:«خیلیها هستند که به من میگویند بچهای و روزه نگیر اما من دوست دارم که به حرف خدا گوش بدم. چون حس خیلی خوبی به من میدهد. تو مدرسه که بعضی از بچهها جلوی ما آب میخورند یا خوراکیهای خوشمزه، چیپس و پفک من دلم میخواهد اما به خاطر قولی که به خدا دادم صبر میکنم. میدونی خاله لقمههای مامانها همیشه خوشمزه است و هیچکی نمیتونه در برابرشان صبر کند. اما من به خاطر آن هم روزهام رو نمیخورم. تازه همیشه از مامان خواستم که به داداش کوچولوم که ۴ سالشه من غذا بدم تا خدا بدونه چقدر بزرگ شدم و من میدونم روزه یعنی چی!»
روزه با همین چیزاش قشنگه!
ایستاده گوشهای از مراسم و با بطری آبی که برای افطار به بچه ها دادند آرام آرام صورتش را میشوید. گرمش شده. نه به قول خودش خیلی گرمش شده. «حسنا کرمانی» را میگویم. یکی دیگر از مهمانهای کوچک خدا که امسال را تمام کمال روزه گرفته. البته وقتی این سوال را از او میپرسم میگوید:« خاله حواست کجاست هنوز که ماه رمضان تمام نشده بازم مونده اگه اونا رو هم تونستم و گرفتم یعنی کامل کامل روزهدار بودم.» حاضرجوابی و شیرینزبانیاش من را هم وسوسه میکند که کمی شیطنت چاشنی مصاحبهام بکنم و پیشنهاد دهم کمی از آن آب بطری توی دستش بخورد. اما چشم گرد میکند و با تعجب میگوید:« آخه خاله نمیشه که من روزهام. خدا بهم گفته نخور هرچی خدا گفته باید گوش بدیم.» میگویم:« اشکالی ندارد حسنا گرمت شده بخور!» اما این بار هم به در بسته میخورم: «خاله اصلا نمیشه یعنی این رو نمیدونی؟ نباید آب بخوری حتی اگه گرم باشه روزه با همین چیزاش قشنگه!»
حاضرم هرچی ثواب تو کل عمرم کردم بدهم تا امام زمان ظهور «عج» کند
برای مصاحبه مهمان جمع چندنفر از روزهدارهای کوچک خدا که همکلاسی نیز هستند میشوم و میپرسم کی امسال روزه گرفته؟ دستهایشان را بالا میبرند و کنار گوشم جیغ میزنند مااااا.... قول میدهم با همهشان مصاحبه کنم. اما این که اول پای حرفهای کدامشان بشینم برای خود چالشی است.«خاله اول ما.. خاله من بگم!؟» بلاخره رضایت میدهند بعد از «سیده ساجده حسینی» همکلاسیشان به نوبت با تک تکشان حرف بزنم. ساجده از قشنگترین خاطره اولین مهمانی خدا میگوید. از وقتی که حس کرده خدا چقدر دوستش دارد:« من همیشه سفره افطار رو خودم برای مامان و بابا میچینم. حتی بعضی وقتها میروم و با بابا نون تازه میخرم. اولین روز ماه رمضان با بابا رفته بودیم نان بخریم. بوی نان تازه آنقدر خوب بود که تاب و تحملم داشت تموم میشد ولی به خاطر خدا صبر کردم و بجاش گفتم خدایا من دلم همین حالا نون تازه میخواد! خاله خدا صدام رو شنید و همان موقع تو صف نانوایی اذان گفت تا بتوانم نان بخورم.»
به ساجده هم از ثواب افطاری آماده کردن برای دیگران میگویم و میپرسم اگر خدا روز عید فطر قرار باشد در مقابل یک ماه روزهداری و این همه کار خوبی که کردی یکی از آرزوهات را برآورده کند تو چه میخواهی؟! ابرو میاندازد بالا و چهره بامزهای به خود میگیرد که یعنی دارد فکر میکند و مشغول حساب و کتاب است. بعد هم میگوید:« حاضرم هرچی ثواب تو کل عمرم کردم بدهم تا امام زمان ظهور «عج» کند. وقتی بیاد همهچیز دنیا خوب میشه و همه آرزوهای منم برآورده میشه!»
انتظار سمانه برای اقتدا نماز عیدفطربه رهبر!
سمانه نفر بعدی آن جمع است که قرار است پای صحبتهایش بنشینم. یک دختر ریزه میزه و خوش خنده. اصلا امان نمیدهد که سوالی بپرسم و انصافا هم خوشصحبت است:« اولین روزی که روزه گرفتم. یادم نبود و نیم ساعت قبل از افطار یک لیوان آب خوردم. بخدا یادم نبودها. اما مامانم گفت روزهام قبوله چون من یادم رفته بوده. ولی از آن روز به بعد همه روزههام را گرفتم. بعد از افطار هم بابام برام یک مداد نوکی خوشگل جایزه گرفت. اما بهترین خاطره من اینکه از روز دوم مثل مامان و بابا دیگر روزه گرفتن برام سخت نبود.»
میان صحبتهایم با سمانه بچهها دلشان میخواهد جابه جا شوند و چند صف جلوتر بنشینند. دست من را هم میگیرند و با خودشان میبرند. بعد از جابه جایی دوباره مینشینم پای حرفهای سمانه و اینبار از عیدفطر میگوید:«وقتی قرار شد دخترها جشن تکلیفشان رو کنار رهبر بگیرند من خیلی خوشحال بودم. اما در قرعهکشی مدرسه اسم من در نیامد! خیلی ناراحت شدم، حتی تا همین چند روز پیش ناراحت بودم و همش میگفتم خداجون چرا نباید من میرفتم پیش رهبرم و مثل دخترهای دیگه پشتش نماز بخونم؟! تا اینکه بابام گفت سمانه ناراحت نباش. امسال بعد از سه سال میتوانیم بریم نماز عیدفطر رو پشت سر خود خود رهبر بخونیم! بعدش هم گفت باید به خودم افتخار کنم که همه روزههایم را گرفتم. الان چند روزه که خیلی خوشحالم خاله، چادر نماز و جانمازم رو آماده کردم که هر وقت وقتش شد با مامان و بابام بریم پشت سر آقا نماز بخونیم.»
از امام رضا خواستم تمام روزههایم را بگیرم
حلما و نحوه همراهی کردنش با سرود روزهاولیها، قند در دلم آب میکند. با مادرش آمده و چندهفته دیگر تا جشن تکلیفش مانده اما از آن روزهدارهای سرسخت خداست. که با وجود سن کمش از ثواب یک روز هم غافل نشده. وقتی میکروفن را میگیرم رو به رویش صادقانه میگوید:« ما ماه رمضان رفته بودیم مشهد. وقتی هم گرسنهام بشه خیلی غر میزنم اما حاضر نمیشوم روزهام را بخورم!»
وقتی از قشنگیهای ماه رمضان میپرسم حلما میگوید: «من ۱۰ روز اول ماه رمضان روزههام رو پیش امام رضا گرفتم و ازش خواستم کمکم کند تا بقیه روزههایم را هم بگیرم. مامانم برام یک هدیه قشنگ خرید که خیلی باارزشه برای من. اینکه اومدم اینجا و کنار این همه دختر هم سن و سال خودم اولین مهمونی خدا که ما هم دعوت بودیم رو جشن گرفتیم قشنگه!»
جشن صبوری و دختر 8 سالهای که حافظ قرآن است!
جشن روزهاولیهای 1402 هم به پایان میرسد. بچهها با همان شور و شوقی که آمدهاند میروند تا به سفره افطار برسند. قبل از رفتن پاهایم کشیده میشود سمت یک مادر و دو فرزند کوچکش و بساط مصاحبه را همان جا علم میکنم. تا کنارشان مینشینم تازه میفهمم امروز چقدر پا به پای بچهها دویدهام و جانی برایم نمانده. زهرا سادات دختر بزرگ خانواده، ۸ ساله است و برای این میان روزهاولی هاست که امسال به اصرار خودش ۵ روز را روزه گرفته. گفتو گویم با زهرا سادات به جایی نمیرسد هرچه سوال میپرسم جوابهای کوتاه و قاطعی میدهد. مادرش میخندد و میگوید:« زهرا زیاد اهل صحبت کردن نیست. معمولا خوشش نمیآید کسی ازش تعریف کند و از روزهداریش حرف بزند. میگوید حرف خداست و وظیفه ماست تعریف نمیخواهد. حافظ جز ۳۰ قرآن است و کم کم دارد قرآن را حفظ میکند البته خیلی دلش میخواهد معنی ها را هم بداند و متوجه دستورات خدا باشد.»
حسن ختام مراسم روزهاولی ها میشود آیه ۳ سوره عصر که محبوبترین آیه قرآن برای زهرا سادات است:(إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ) زهرا میگوید خدا آنها را توصیه به صبر کرده و حالا امروز در واقع جشن صبوریشان را گرفتهاند!
پایان پیام/